تمثیل و مثلهای ایرانی بخش اول
اكبر ندهد، خداي اكبر بدهد
در زمان قديم پادشاهي بود به نام اكبر. اين پادشاه افراد چاپلوس و متملق را هميشه دور خودش جمع مي كرد، تا از او تعريف كنند. در اطراف قصر اكبر شاه هميشه گدايان زيادي به حمدوثناي اكبر شاه مشغول بودند. در ميان اين گداها، دو گداي نابينا به نامهاي قاسم و بشير بودند. بشير به خاطر اينكه چاپلوسي كرده باشد و پادشاه به او چيزي بدهد، مرتب مي گفت:« اكبر بدهد.» اما قاسم مي گفت:« اكبر ندهد، خداي اكبر بدهد.»<br /> چون اكبر شاه افرادي را كه از او تعريف مي كردند و بخشنده مي خواندند، دوست ميداشت، يك روز دستور داد، يك مرغي بريان كنند و مقداري زر سرخ در شكم مرغ بگذارند و با مقداري برنج براي بشير ببرند. بشير كه از همه جا بيخبر بود، طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلويش پايين نرفت و آن را به دو ريال به قاسم فروخت. قاسم هم مرغ و پلو را براي زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتي مشغول خوردن مرغ و پلو شدند، زرهاي سرخ را ديدند و شكر خدا را بجا آوردند.<br /> بدين منوال اكبرشاه چند روز پشت سر هم، مرغي بريان همراه با زر سرخ براي بشير مي فرستاد و بشير هم هر روز آن را به قيمت ناچيزي به قاسم مي فروخت. تااينكه روزي باز گذار اكبرشاه به پشت قصر افتاد و ديد بشير هنوز جملهً معروف را تكرار مي كند و مي گويد:« اكبر بدهد » و قاسم هم مي گويد:« اكبر ندهد، خداي اكبر بدهد.» اكبرشاه تعجب كرد و بشير را به قصر طلبيد و به او گفت:« اي مرد، چند روز است كه من براي تو مرغ بريان كه شكمش پر از زر سرخ بود، فرستادم. آنها را چه كردي؟ تو ديگر محتاج نيستي.» بشير بيچاره كه تازه فهميد، چگونه آنهمه زر سرخ را از دست داده است، آه از نهادش برخاست و گفت:« اي قبلهً عالم، من آن مرغها را نخوردم و به قيمت ارزاني به قاسم فروختم.»<br /> اكبرشاه گفت:« اي احمق، قاسم درست مي گويد. اكبر كيست بدهد؟ خداي اكبر بدهد.» و او را از قصر بيرون كرد.<br /> |
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»">
از ماست كه بر ماست - روايت دوم
يك درخت جواني رفت پيش يك درخت پيري و پرسيد:« خبر داري كه يك چيزي آمده كه ما را مي برد و از پايمان مي اندازد؟»
درخت پير گفت:«برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟» وقتي كه درخت جوان رفت و ديد كه دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است، برگشت و گفت:« دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است!» درخت پير آهي كشيد و گفت:« از ماست كه بر ماست.»
يادداشت: ناصر خسرو علوي دراين باره قطعه اي دارد
گويند عقابي به در شهري برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بياراست
ناگه زيكي گوشه ازين سخت كماني تيري زقضاي بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمده آن تير جگر دوز وزابر مرورا به سوي خاك فروخواست
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»
درخت پير گفت:«برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟» وقتي كه درخت جوان رفت و ديد كه دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است، برگشت و گفت:« دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است!» درخت پير آهي كشيد و گفت:« از ماست كه بر ماست.»
يادداشت: ناصر خسرو علوي دراين باره قطعه اي دارد
گويند عقابي به در شهري برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بياراست
ناگه زيكي گوشه ازين سخت كماني تيري زقضاي بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمده آن تير جگر دوز وزابر مرورا به سوي خاك فروخواست
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا » ">
از ماست كه بر ماست - روايت اول
سلطاني بود كه در بي رحمي شهره آفاق بود. هر روز به ده يا شهري ميرفت و يكي دو نفر از بزرگان و ريش سفيدان آن آبادي را مي خواست و از آنها سؤال مي كرد:« اين بلاها كه به سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟» هر كس جواب ميداد:« از جانب خداست » يا « از جانب بنده خدا» فوراً پادشاه دستور مي داد، مير غضب سر او را جدا كند. تا اينكه روزي اين پادشاه جبار، گذارش به شهر همدان، كه در ان زمان نام ديگري داشت، افتاد. قبل از اينكه موكب شاه به شهر برسد، مردم گرد هم جمع شدند، تا فكري بكنند كه چه جواب بدهند، تا سلطان دست از سر آنها بردارد. يكي گفت:« من ميروم جواب شاه را مي دهم، ولي بايد يك شتر و يك بز به من بدهيد، تا همراه خود ببرم.» مردم گفتند:« اگر اين كاررا بكني، بدون پرسش سرت را مي برد.» مرد گفت:« من بلدم، چه بگويم.»
بالاخره يك شتر و يك بز برداشت و به پيشواز سلطان به بيرون شهر رفت.
وقتي به نزديك شاه رسيد، پس از سلام و عليك، سلطان رو كرد به آن مرد و پرسيد:« براي چه آمده اي؟» مرد گفت:« چون خبردار شدم كه پادشاه براي پرسش به شهر ما مي آيند، براي جواب گفتن به حضور رسيدم.» شاه گفت:« مگر اين شهر بزرگتر و ريش سفيدي ندارد؟»
مرد گفت:« ما هر چه فكر كرديم، از اين شتر كيا بزرگتر و از اين بز ريش سفيدتر نداشتيم.» شاه كه از جواب آن مرد بسيار نارحت و خشمگين شده بود، فرياد كشيد:« اي مرد خيره سر، بگو بدانم، اين بلاها كه بر سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا »
بالاخره يك شتر و يك بز برداشت و به پيشواز سلطان به بيرون شهر رفت.
وقتي به نزديك شاه رسيد، پس از سلام و عليك، سلطان رو كرد به آن مرد و پرسيد:« براي چه آمده اي؟» مرد گفت:« چون خبردار شدم كه پادشاه براي پرسش به شهر ما مي آيند، براي جواب گفتن به حضور رسيدم.» شاه گفت:« مگر اين شهر بزرگتر و ريش سفيدي ندارد؟»
مرد گفت:« ما هر چه فكر كرديم، از اين شتر كيا بزرگتر و از اين بز ريش سفيدتر نداشتيم.» شاه كه از جواب آن مرد بسيار نارحت و خشمگين شده بود، فرياد كشيد:« اي مرد خيره سر، بگو بدانم، اين بلاها كه بر سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا »
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم» ">
آن گلابي را كه دستت نرسيده بچيني،احسان پدرت ميكني؟
اين مثل را وقتي به كار ميبرند كه از كسي طلبي دارند و نتوانند وصول كنند. در اين صورت يا به كس ديگري حواله ميدهند و يا ميگويند: « احسان پدرم»
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم»
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم»
.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
">
آستين نو، بخور پلو
ميگويند روزي بهلول را به مهماني دعوت كردند. بهلول با لباس كهنه و مندرس به آن مهماني رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها يكي پس از ديگري وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفتند: « يك خرده پايين تر، يك خرده پايين تر» تا بهلول دم در نشست و روي كفشهاي مهمانها غذا خورد.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
">
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.



اگر این مطلب برای شما مفید بوده، از ویدوآل حمایت کنید
کلیک کنید
تا کنون نظری ثبت نشده است.