ارزش شما چهقدر است؟ حکایتی کوتاه درباره اعتمادبهنفس
How-much-are-you-worth
روزی، یک جوان به دیدار حکیمی رفت و به او گفت: «مرا پندی بده، زیرا من از احساس بیارزشی عذاب میکشم و دیگر اشتیاقی به زندگی ندارم. همه میگویند آدم شکستخورده و احمقی هستم. ای حکیم، تقاضا میکنم مرا یاری بده».
4.65
میلاد شکیب
16146
ارزش شما چهقدر است؟ حکایتی کوتاه درباره اعتمادبهنفس
Vidoal
روزی، جوانی به دیدار حکیمی رفت و به او گفت: «مرا پندی بده، زیرا من از احساس بیارزشی عذاب میکشم و دیگر اشتیاقی به زندگی ندارم. همه میگویند آدم شکستخورده و احمقی هستم. ای حکیم، تقاضا میکنم مرا یاری بده».
مرد فرزانه به جوان نگاهی کرد و بهسرعت پاسخش را داد: «مرا ببخش، اما الان بسیار کار دارم و نمیتوانم کمکت کنم. کار مهمی برایم پیش آمده که باید در جایی حاضر شوم ...». در این لحظه صحبتش را قطع کرد و به فکر فرو رفت. سپس ادامه داد: «اما اگر به من کمک کنی، آن را جبران خواهم کرد».
جوان گفت: «حتما ای حکیم». آنقدر دغدغههایش فکرش را مشغول کرده بود که چیزی جز این کار برایش اهمیت نداشت. مرد فرزانه خوشحال شد و یک حلقه کوچک را که روی آن یک جواهر زیبا قرار داشت از انگشتش درآورد و به او داد و گفت: «اسب مرا سوار شو و به بازار برو. من بهشدت نیازمند فروش این حلقه برای پرداخت قرضی هستم. سعی کن به بیشترین وجه ممکن آن را بفروشی. هر چه فروختی ایرادی ندارد اما کمتر از یک سکه طلا نشود. همین الان برو و هر چه سریعتر بازگرد».
جوان حلقه را گرفت و بهسرعت به بازار رفت. وقتی به بازار رسید، حلقه را به تجار مختلفی نشان داد که در ابتدا با اشتیاق و علاقه خاصی آن را نگاه میکردند. اما به محض اینکه متوجه شدند این حلقه فقط در ازای حداقل یک سکه طلا به فروش میرسد، علاقه خود را از دست دادند. برخی از تجار وقتی فهمیدند قیمت حداقلی حلقه یک سکه طلاست خندهای کردند و این قیمت را بسیار بالا دانستند و برخی دیگر بهای آن را مس و حداکثر نقره میدانستند.
وقتی جوان این حرفها را شنید بسیار ناراحت شد چراکه میدانست مرد فرزانه به او گفته که حلقه را به ازای حداقل یک سکه طلا بفروشد. پس از اینکه کل بازار را در میان صدها نفر بهدنبال مشتری برای حلقه گشته بود، اسب را زین و به سمت خانه حکیم حرکت کرد. او از اینکه نتوانسته بود حلقه را بفروشد کاملا افسرده بود و برای دیدن مرد فرزانه به خانه او بازگشت و گفت: «ای حکیم، نتوانستم به خواسته تو جامه عمل بپوشانم. بیشترین مقداری که میشد این حلقه را فروخت مقادیری سکه نقره بود، اما شما به من گفته بودی با چیزی جز یک سکه طلا موافقت نکن. اما آنها به من گفتند که این حلقه یک سکه طلا نمیارزد».
مرد فرزانه به او پاسخ داد: «پسرم، نکته بسیار ریزی در اینجا وجود دارد. پیش از آنکه سعی کنی سکه را بفروشی، بد نیست ابتدا در مورد ارزش آن پرسوجو کنی. و برای این کار چه کسی بهتر از یک جواهرفروش؟ به سوی او برو و قیمت حلقه را از او بپرس. هر مقداری هم پیشنهاد داد، حلقه را به او نفروش و سریعا پیش من بیا».
مرد جوان بار دیگر سوار بر اسب شد و پیش جواهرفروش رفت. جواهرفروش برای مدتی طولانی با ذرهبین حلقه را تماشا کرد و سپس آن را با یک ترازوی کوچک وزن کرد. سرانجام، رو به جوان کرد و گفت: «به استادت بگو که اکنون بیش از ۵۸ سکه طلا نمیتوانم بابت این حلقه بپردازم. اما اگر به من زمان بدهید، آن را به ارزش ۷۰ سکه طلا خواهم خرید».
«۷۰ سکه طلا؟». جوان با تعجب این جمله را گفت و خندید و از جواهرفروش تشکر کرد. با سرعت تمام به سمت خانه مرد فرزانه رفت. وقتی حکیم داستان را شنید رو به جوان کرد و گفت: «پسرم، به خاطر داشته باش، تو مانند این حلقه هستی. ارزشمندی و یگانه. و فقط یک انسان خبره میتواند ارزش واقعی تو را مشخص کند. پس چرا وقت خود را در بازار تلف میکنی و به حرفهای مردم اعتنا میکنی؟».
منبع: brightside
مرد فرزانه به جوان نگاهی کرد و بهسرعت پاسخش را داد: «مرا ببخش، اما الان بسیار کار دارم و نمیتوانم کمکت کنم. کار مهمی برایم پیش آمده که باید در جایی حاضر شوم ...». در این لحظه صحبتش را قطع کرد و به فکر فرو رفت. سپس ادامه داد: «اما اگر به من کمک کنی، آن را جبران خواهم کرد».
جوان گفت: «حتما ای حکیم». آنقدر دغدغههایش فکرش را مشغول کرده بود که چیزی جز این کار برایش اهمیت نداشت. مرد فرزانه خوشحال شد و یک حلقه کوچک را که روی آن یک جواهر زیبا قرار داشت از انگشتش درآورد و به او داد و گفت: «اسب مرا سوار شو و به بازار برو. من بهشدت نیازمند فروش این حلقه برای پرداخت قرضی هستم. سعی کن به بیشترین وجه ممکن آن را بفروشی. هر چه فروختی ایرادی ندارد اما کمتر از یک سکه طلا نشود. همین الان برو و هر چه سریعتر بازگرد».
جوان حلقه را گرفت و بهسرعت به بازار رفت. وقتی به بازار رسید، حلقه را به تجار مختلفی نشان داد که در ابتدا با اشتیاق و علاقه خاصی آن را نگاه میکردند. اما به محض اینکه متوجه شدند این حلقه فقط در ازای حداقل یک سکه طلا به فروش میرسد، علاقه خود را از دست دادند. برخی از تجار وقتی فهمیدند قیمت حداقلی حلقه یک سکه طلاست خندهای کردند و این قیمت را بسیار بالا دانستند و برخی دیگر بهای آن را مس و حداکثر نقره میدانستند.
وقتی جوان این حرفها را شنید بسیار ناراحت شد چراکه میدانست مرد فرزانه به او گفته که حلقه را به ازای حداقل یک سکه طلا بفروشد. پس از اینکه کل بازار را در میان صدها نفر بهدنبال مشتری برای حلقه گشته بود، اسب را زین و به سمت خانه حکیم حرکت کرد. او از اینکه نتوانسته بود حلقه را بفروشد کاملا افسرده بود و برای دیدن مرد فرزانه به خانه او بازگشت و گفت: «ای حکیم، نتوانستم به خواسته تو جامه عمل بپوشانم. بیشترین مقداری که میشد این حلقه را فروخت مقادیری سکه نقره بود، اما شما به من گفته بودی با چیزی جز یک سکه طلا موافقت نکن. اما آنها به من گفتند که این حلقه یک سکه طلا نمیارزد».
مرد فرزانه به او پاسخ داد: «پسرم، نکته بسیار ریزی در اینجا وجود دارد. پیش از آنکه سعی کنی سکه را بفروشی، بد نیست ابتدا در مورد ارزش آن پرسوجو کنی. و برای این کار چه کسی بهتر از یک جواهرفروش؟ به سوی او برو و قیمت حلقه را از او بپرس. هر مقداری هم پیشنهاد داد، حلقه را به او نفروش و سریعا پیش من بیا».
مرد جوان بار دیگر سوار بر اسب شد و پیش جواهرفروش رفت. جواهرفروش برای مدتی طولانی با ذرهبین حلقه را تماشا کرد و سپس آن را با یک ترازوی کوچک وزن کرد. سرانجام، رو به جوان کرد و گفت: «به استادت بگو که اکنون بیش از ۵۸ سکه طلا نمیتوانم بابت این حلقه بپردازم. اما اگر به من زمان بدهید، آن را به ارزش ۷۰ سکه طلا خواهم خرید».
«۷۰ سکه طلا؟». جوان با تعجب این جمله را گفت و خندید و از جواهرفروش تشکر کرد. با سرعت تمام به سمت خانه مرد فرزانه رفت. وقتی حکیم داستان را شنید رو به جوان کرد و گفت: «پسرم، به خاطر داشته باش، تو مانند این حلقه هستی. ارزشمندی و یگانه. و فقط یک انسان خبره میتواند ارزش واقعی تو را مشخص کند. پس چرا وقت خود را در بازار تلف میکنی و به حرفهای مردم اعتنا میکنی؟».
منبع: brightside
برچسبها:
اگر این مطلب برای شما مفید بوده، از ویدوآل حمایت کنید
کلیک کنید
سوالات و نظرات کاربران
0
خیرمحمد آریان
یکشنبه، 13 خرداد 1397
امان از دهن مردم
0
محمدرضا جوکار
چهارشنبه، 25 اسفند 1395
ارزش هر شخص فقط و فقط توسط خود شخص تعیین میشه
و هر کس با اخلاق خوب و رفتار عالی شخصیت و ارزش خودش رو میسازه
هر وقت احساس کردید که نیاز به تایید دیگران دارید اون موقع است که ارزش خودتون رو پایین اوردید
تشکر بابت مطلب خوبتون
1
ماری جان
شنبه، 21 اسفند 1395
واقعا این برای جوانهای امروزی هستش که زود تحت تاثیر حرفهای منفی قرار می گیرند باتشکر
0
ماری جان
شنبه، 21 اسفند 1395
واقعا این برای جوانهای امروزی هستش که زود تحت تاثیر حرفهای منفی قرار می گیرند باتشکر
0
مهدی جوادنیا
پنج شنبه، 12 اسفند 1395
ارزش هر کس به خودشه نه به حرف های دیگران
0
امین سیدزاده
جمعه، 22 بهمن 1395
وقتی آدم ارزش خودشو پایین بیاره، دیگران حتی همون ارزش کم رو هم براش قائل نیستن
0
Rozhina
سه شنبه، 19 بهمن 1395
بسیار زیبا بود و آموزنده این حکایت ایرانه
0
هادي اصفهاني
جمعه، 10 دی 1395
اینجاست که میگن قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری.
نباید به حرف انسانهای کم مایه اعتنا کرد.
0
مصطفی کهن
سه شنبه، 30 آذر 1395
حکایت جالی بود .نباید به حرف دیگرون اعتنا کردو ارزش هرکس رو افراد خبره میدونن
0
سجاد علیزاده
شنبه، 08 آبان 1395
خیلی جالب بود. اگر حرف دیگران اینقدر برامون ارزش نداشت قطعا میتونستیم خیلی پیشرفت کنیم
0
عبدالله زارع
دوشنبه، 03 آبان 1395
زندگی در آن زمان ها راحت تر بوده، انسان راحت تر به آرزوهاش میرسیده
0
Siavash Gholami
یکشنبه، 02 آبان 1395
حکایت جالبی بود....البته اون موقع سیل این همه جوان به سوی بازار کار وجود نداشت
0
کیوان جمالی
شنبه، 01 آبان 1395
خیلی جالب بود ولی خب این ادم خبره را باید از کجا پیدا کرد؟؟؟!!!
اگر همچین ادمی بود که ارزش واقعی مان را میگفت خیلی خوب میشد.
با تشکر.
0
رضا بابایی
شنبه، 01 آبان 1395
واقعا درسته، گاهی ما دنبال این هستیم که ببینیم دیگران در مورد ما چه فکری میکنند تا بر اساس آن کارهای خودمان را ارزش گذاری کنیم در حالی که این کار واقعا اشتباه است
0
پرنسس نیکی ها
یکشنبه، 11 مهر 1395
بسیاااااار عالی بود، امیدوارم لحظه ها و ارزش های زندگیمون رو ارزون نفروشیم..
0
Hossein10
شنبه، 10 مهر 1395
بی نظیر بود .
بقیه کاراتونم عالیه
موفق باشید
0
شهرام
شنبه، 10 مهر 1395
خیلی جالب بود (:
فقط یک قسمت متن مشکل داشت .
پیش از آنکه سعی کنی سکه را بفروشی، بد نیست ابتدا در مورد ارزش آن پرسوجو کنی.
0
شهریار ناصح
شنبه، 10 مهر 1395
واقعا نکته ارزشمندی بود
امیدوارم که همیشه سکه های زیادی ارزش داشته باشید و حکیم های زیادی را سر راحتان ببینید تا این ارزش را به شما یادآور شوند
0
امید
پنج شنبه، 08 مهر 1395
بسیار زیبا بود.
این مساله در دنیا واقعی هم صدق میکند.
انسان نباید به حرف های دیگران گوش دهد و این ویژگی رهبران بزرگ است . :)
مترجم
میلاد شکیب
تامین و مدیریت محتوا حرفه اصلیام است؛ فرقی نمیکند در یک نشریه یا در فضای آنلاین. آنچه مهم است دقت در نوشتن، استفاده از منابع معتبر، بهرهگیری از یک زبان ساده و روان و تامین محتوای کاربردی است.